واهمه های زميني (بخش هفدهم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

ازوقتی که باشی افضل را از وظیفهء منشی گری ناحیه دررأس یکی از ادارات اوپراتیفی وزارت امنیت تبدیل ومقرر کرده بودند، آرام وقرار اورا نیزربوده بودند. زیرا هرروز صبح زود باید به اداره حاضر می شد وشب ها نیز تا دیر هنگام در دفترش به سر می برد. بسیاری شب ها نسبت زیادی کارها ومصروفیت بیش از حد مجبور می شد تا به خانه نرود. دیشب هم تا صبح نخوابیده بود. هر وقت که جلسه یا همایش بزرگی می بود ویا مهمان عالیمقامی ازشوروی و چک و بلغار وهند و ویتنام و...می آمد وبر می گشت ، یا رییس جمهور واعضای بیروی سیاسی حزب حاکم ، هوس رفتن به یکی از شهر ها وولایات را درسر می پرورانیدند، باشی افضل مجبور می شد تا تدابیر شدید امنیتی اتخاذ کند. زیرا حفاظت از جان وزنده گی آنان وظیفه اش بود.

 

   ازجملهء مسوولیت های دیگر وی ، امنیت سفارت ها وبانک ها و موسسات دیگر دولتی مانند مخابرات وفابریکه ها ورادیو وتلویزیون ومکتب ها وشفاخانه ها بود و آدم  توانمندی  می خواست تا درآن شرایط دشوار از عهدهء این همه وظایف خطیر پیروزمندانه بدر آید. اما باشی افضل، هم آدم سخت کوشی بود و هم جوان وبا انرژی واززرنگی وهوش سرشاری نیز برخوردار. او توانسته بود از برکت همین سجایای کاریش با سرمشاور وزارت که آدم سخت گیر و خرده گیری بود، زبان مشترکی بیابد، تا حدی که سرمشاور مذکور پشت کارش را بستاید وبالایش اعتماد کند ودر وفاداریش نسبت به آرمانش  ودوستان شوروی اش شک وتردیدی نداشته باشد. به همین سبب باشی افضل از همگنانش که اطاعت وحرف شنوی بیش از حد اورا از مشاورین شوروری تقبیح می کردند ورمز وراز پیشرفت رانمی دانستند، آرام آرام پیشی گرفت و به چهرهء مطرح وآدم با صلاحیتی در آن وزارت تبدیل گردید ومدتی نگذشت که درزنده گی شخصی اش نیز تغییراتی رخ داد. اکنون او درآپارتمان پنج اتاقهء بسیار زیبایی که بانفیس ترین قالی ها مفروش وبا مجلل ترین مبل ها مزین بود، زنده گی می کرد و صاحب دم ودستگاهی شده بود وکش وفش وبرو بیایی ...

 

  باشی افضل در خواب عمیقی فرو رفته بود که همسرش مستوره ، اورا تکان داد واز خواب بیدار کرد. مستوره می گریست ومی گفت : " بیدار شو ..بیدارشو، جلیل زخمی شده .." ولی باشی افضل - مستوره وی را اکنون رییس می گفت - فاژه یی کشیده وپرسیده بود : " جلیل کیست؟ " وباردیگر خوابیده بود، آخر شب تا صبح بیدار بود وحالا هم این زن دهاتی ونفهم نمی گذاشت تا بخوابد. اما مستوره دست بردار نبود. تکانش می داد ومی گفت: " جلیل خواهرزاده ات ... جلیل زخمی شده ، یک دفعه بخیز ، یک تلفون کن، خبرش را بگیر. ... وای خدایا تو چقدر اورا دوست داشتی و حالاچرتت هم خراب نیست. خدا می داند که او زنده است یا مرده ؟"

 

  باشی افضل خواهی نخواهی برخاسته بود وبدون گفتن حرف وسخن یا پرخاشی با مستوره رفته بود به شفاخانه.... درشفاخانه  پاهای جلیل را گچ گرفته بودند.زخم های سروصورتش را بسته بودند. داکتر عبید که از جملهء همصنفان باشی افضل بود، می گفت که خوشبختانه استخوان های پاها جغزی جغزی نشده ، تنها ازچندین جا درز برداشته بودند. او می گفت که متخصص سرویس عقلی وعصبی ، فرشتهء نجات جان خواهرزاده ات شده است واگر به موقع نجات نمی یافت وبه شفاخانه نمی رسید ، شاید به خاطر اختلالی که دردستگاه تنفس وی به وجود آمده بود، زنده گیش به خطر جدی مواجه می شد. می گفت حالا خطر به کلی گذشته است، استخوان ها جوش می خورند وتا سه ماه دیگر می تواند راه برود وحتا بدود. باشی افضل ازدوستش تشکرنموده وخواهان ملاقات با داکتر اشرف شده بود. اما دوستش گفته بود که دو سه روزی می شود که وی به شفاخانه نیامده است. پس از رفتن داکتر جراح ، جلیل از مامایش پرسیده بود :

 

  - مادرم و خواهرانم کجا هستند ؟ آن روز بسیار راکت آمد، نرس ها می گویند که طرف های خانه ما نیز راکت خورد؟ ازآنها خبر دارید ؟

 

 - شکر همه شان خوب هستند. دیروز به خانه ما آمده بودند. مستوره گفت که از خاطر تو بسیار پریشان بودند وبه همان سبب آمده بودند تا ترا جستجو کنیم. اما هر قدر کوشش کرده بودند ، مرا پیدا کرده نتوانسته بودند . بدبختانه من در یک غم خدا گیر مانده بودم. جلسهء مهمی بود ، رییس صاحب جمهور درآن جلسه اشتراک می کرد، مجبور بودم که شب وروز در وظیفه باشم.

 

 - بلی شمابسیار کار دارید. پنج دقیقه هم وقت ندارید تا خبرآن ها را بگیرید. خدا می داند که دراین دوسه روز چه خورده باشند؟ مادرم نگفته بود که راکت ها درکجا خوردند ؟

 

  - نه ؛ اما خودم خبردارم که راکت ها در کجا اصابت کرده بودند..یک راکت به دکان خلیفه غلام رسول خورده وخلیفه بیچاره را تکه تکه کرده بود. راکت دیگر به خانهء تیکه دار خورده ویک زنش را کشته ...

 

- اوه ! خدا ببخشد خلیفه را ، چه آدم خوب ومهربانی بود .. نفهمیدید کدام زن تیکه دار را راکت ها کشته ؟

- نی پرسان نکردم. اما امروز که مادرت آمد ازنزدش پرسان کن. حالا که رفتم موتر برای شان روان می کنم که بیایند،خبرت را بگیرند وبرایت کالای پاک وچیز های ضروری ات را بیاورند. بسیار پریشان نباش .. اما نگفتی که چطور از زخمی شدنت به مستوره خبردادی ؟

 

 - شاید داکتر صاحب اشرف ، احوال داده باشد. زیرا نمبر تلفون خانهء تان درجیب کرتی ام بود...

 

***

 

  ازموقعی که باشی افضل به نان ونوایی رسیده وبرو وبیایی پیدا کرده بود، کمتر فرصت پیدا می کرد تا به خواهرش قمر گل وخانواده اش بیندیشد. فشارکار از یک طرف وجاه طلبی وعطش فراوان برای رسیدن به مقام های بالاتر از سوی دیگر، چنین مجالی را ازاومی گرفت. اینقدر جلسه وجلسه بازی ومارش و میتنگ های حق وناحق ، اینقدر تپیدن

تپیدن ودویدن دویدن وامر ونهی به جا وبی جا ، اینقدر راکت زنی وبم گذاری و آدم کشی وترور واینقدر همچشمی ورقابت وحسادت ودسیسه وتوطئه مگر فرصت می داد تا باشی افضل به خواهر وخواهر زاده هایش فکر کند واز آنان باخبری نماید ؟

 

   از سوی دیگر، باشی افضل در این ماه های پسین ، آدم دیگری شده بود. او همان آدمی نبود که اگر ظلمی به مظلومی می رسید، صدای اعتراض وجدانش بلند می شد وبا جرأت و شهامت ازحق مظلوم دفاع می کرد. او به خاطر آن آدم دیگری شده بود که مسایلی مانند احساس وعاطفه دیگر درذهنش درزبرداشته بودند و بی تفاوتی نسبت به سرنوشت دیگران آرام آرام به عادت ثانویش تبدیل می گردید. راستش هم بسیاری کارهایی بودند که به او ارتباط نداشتند وبه همین سبب به "من چی" می گفت ودر برابر آن ها احساس مسئوولیت نمی کرد. مثلاً به اختلاف نظر هایی که میان شخصیت های رده های بالایی حزبی ودولتی می گذشت ، توجهی نمی کرد؛ زیرا اگر جانب هرکدام یک از آنان را می گرفت ، طرف دیگر خفه می شد واز نزدش می رنجید. بنابراین چه ضرور بود که برای خود دشمن بتراشد و یا چه ضرور بود که از حق این ویا آن کس دفاع کند ؟

 

 آری اگر سرمشاورمی گفت تا فلان شخص غرض تحصیل به شوروی برود ، یا برای فلان شخص رتبه ونشان ومدال داده شود، باید موافقت می کرد. مخالفت بیجا چه نتیجه یی داشت ؟ زیرا همین مشاور بود که حرفش در مسکو خریدار داشت. بنابراین بهتر بود تا درهاله یی از محافظه کاری شنا کند و تارهایی از احتیاط ودوراندیشی در پیرامونش بتند. ارزش هایی همچون وجدان وعاطفه واحساس  دیگر به درد نمی خوردند. این واژه ها به شدت احساساتی بودند وبایداز صفحهء ذهنش پاک می شدند. همین برداشت ها ازهوا وفضای آن زمان وعقده های روحی تلنبار شده از محرومیت های گذشته ، باعث می شدند تا باشی افضل برای پیمودن سریعتر قله های شهرت وثروت ، آزمندتر گردد وفقر وتنگدستی قمروخواهرزاده هایش را فراموش کرده ودرانبار ذهنش دفن کند.

 

  حتا احساس وی در برابر مستوره ، نیز حالا با گذشته بیخی فرق کرده بود. درست بود که مستوره زن با وفا وپاکدامن و جذابی بود ؛ اما زن دهاتی وکم سواد و خجالتی ومحجوب نیز بود واز راه ورسم وفرهنگ شهری وآداب ورسوم محفل ها وشب نشینی ها وضیافت هایی که تقریباً هریکی دو روز به مناسبت های گوناگونی برپا می شدند، بی خبربود وبا آن گونه فرهنگ ها آشنایی نداشت. مستوره زنی بود که برای چنین محافلی ساخته نشده بود. زنی بود که در چنین مواقعی هنگام سخن گفتن ، می شرمید ، از مشاور روسی ومردان بیگانه روی می گرفت. همیشه چادر برسر می کرد. حاضر نمی شد تا با مرد بیگانه دست بدهد. هرچند که باشی افضل بهترین لباس ها وگرانقیمت ترین جواهرها را برایش می خرید؛ ولی مستوره نمی توانست ویا نمی خواست آنطور رفتار کند که شوهرش از وی انتظار داشت.

 

  مستوره چه ، که حتا خودش نیز راه ورسم وفرهنگ آن گونه شب نشینی ها وضیافت ها را نمی دانست. یک بار دست سفید ولطیف زن سرمشاوررا که برای بوسیدن پیش آورده بود، نه برای فشردن، چنان فشار داده بود که رنگ آن بانو ازشدت درد سرخ شده بود ... باری هم هنگامی که با اکسانا، جوانترین وزیباترین خانم روسی دریکی از همان شب نشینی ها مجبور به رقصیدن شده بود،بالای پاهای کوچک وظریف آن مهرو که کفش های طلایی رنگ ظریفی پوشیده بود، چنان پا گذاشته بود که اکسانا چیغ زده ووی را به شدت از خود دور کرده بود. . .اگرچه باشی افضل زبان روسی را می دانست وبه برکت همین زبان بود که در کار ووظیفه اش پیشرفت چشمگیری داشت ؛ ولی با این هم او خویشتن را درمیان آن همه تجمل و آداب و فرهنگ اشرافی که دردهلیزهای دیپلوماسی جریان داشت، بیگانه و مبتدی می دانست وکوشش می کرد تا هرچه زودتر با آن محیط ومحاط آشنا گردد و این کمبودی اش نیز رفع گردد.

 

  امادر سردی احساسش نسبت به مستوره ، وجود یک زن دیگر نیز بی تأثیر نبود. آن زن میترا نام داشت . بیوه زن جوان ، آزاد، خوش پوش وخوش مویی بود که در خمیده گی ظریف گردنش ، در برق چشمان سیاهش ، در سرخی لبان بوسه خواه ودر دلفریبی وزیبایی اندام رعنایش ، عطش سیری  ناپذیری برای نوازش کردن ، بوسیدن ودربرکشیدنش متجلی می شد وهر ستایش گر زن وزیبایی را وا می داشت تا پاسی از شب ، خیال وی را درآغوش گیرد.

 

  باشی افضل،  میترا را دریکی ازهمان شب نشینی ها وضیافت ها دیده بود. شبی در خانه ء رفیقش ناصر. همان رفیق حزبی دوران تنگدستی اش که اینک جنرال شده بود و پست با اهمیتی در وزارت داخله داشت. ناصر به مناسبت تولد دومین فرزندش دوستان وآشنایان نزدیکش را خبر کرده بود. درمهمانی ناصر هیچ مرد وزن خارجی دیده نمی شد وچون اکسانا هم در میان مدعویین نبود، بنابراین خاطر باشی افضل گرفته بود و درپی بهانه یی بود تا هرچه زودتر محفل را ترک بگوید. خانهء جنرال ناصر در کارتهء وزیر اکبر خان بود . این خانه از پدرش برایش رسیده بود. خانهء دومنزله ، با حویلی بزرگ و مفروش از سبزه  با حوض زیبای آب بازی.

 

  میترا را خانم ناصر به باشی افضل معرفی کرده وخودش رفته بود به نزد مهمانان دیگر. درلحظات نخست،  باشی افضل آرام ومؤدب بود وکوشش نکرده بود تا چشم درچشم میترا بیفگند ؛ ولی چنین پیش آمده بود که ازپتنوسی که برایش پیش کرده بودند، گیلاس لیمونادی بردارد ودربرابر میترا بگذارد و برای خودش هم ..اگرچه باشی افضل این کاررا بدون هیچ گونه خوش خدمتیی انجام داده واز فرهنگ متعارف وحاکم درآن گونه شب نشینی ها پیروی کرده بود؛ ولی در هنگام گذاشتن گیلاس دستش لرزیده بود. میترا این لرزش را دیده ، لبخند کوچکی زده بود وبدون آن که تشکر کند ، گیلاس را برلبانش نزدیک کرده بود . تشکر را با نگاهش کرده بود...... بعد با هم صحبت کرده بودند ، از این جا و آن جا ..

 

 دردیدار های بعدی ، به نظر باشی افضل ، میترا زن بافرهنگ وچیز فهم واهل مطالعه جلوه کرده بود. معلوم شده بود که از بحث وفحص پیرامون مسایل گوناگون زنده گی خوشش می آید ، به ویژه درمورد مسایل سیاسی. او نکته دان وحاضرجواب و ظریف وخوش بیان بود. میترا عضو حزب حاکم نبود، به تنظیم های اسلامی نیز گرایش نداشت و هردو طرف جنگ ودعوارا درصحبت هایش محکوم می کرد وهردو طرف را وابسته به بیگانه گان می پنداشت. میترا طرفدار یک نظام غیروابسته به قدرت های شرق وغرب ؛ ولی یک نظام متمدن وسکولار، زیر پرچم اسلام بود... یک روز که صحبت های شان بالای این مسایل می چرخید ، باشی افضل ازوی پرسیده بود :

 

  - میترا جان! شما که ازدموکراسی وتمدن وسکولاریزم اینقدر حرف می زنید ، آیا می دانید که دموکراسی وسکولاریزم با مذهب چندان میانه یی ندارند؟ یا اگربپرسم ، آیا شما که با این لباس های دکولته ( کوتاه ) واین سربرهنه واین گونه آرایش از منزل بیرون می شوید وبه دفتر یا به مهمانی می روید ودر مهمانی ها با مردان می رقصید و مشروب می نوشید، جایگاه تان را دریک نظام اسلامی که قانون اساسی کشورمتأثراز مسایل واحکام شرعی آن است ، چگونه ودرکجا می یابید ؟ آیا درچنان نظام به شما اجازهء چنین کارهایی داده خواهد شد ؟

 

  - رییس صاحب ، همان طوری که برای تان گفته ام ، من مخالف بنیاد گرایی دراسلام ومخالف جدی ودشمن سرسخت  اخوانی های نابکار هستم. به سبب آن که آن ها دموکراسی وسکولاریزم را متاع غرب می پندارند و غرب را خاستگاه و سمبول کفر. ..زیرا که اخوانی ها به هیچوجه در جستجوی راه های آشتی با دموکراسی نیستند. اما من مخالف افکار ونظریات شما کمونیست ها هم هستم. زیرا که شما دین را نفی می کنید وآن را افیون توده ها می دانید؛ ولی ما اگرچه  مسلمان هستیم، می خواهیم تا دارای یک نظام متمدن هم باشیم . به همین سبب من عقیده دارم که باید دین ودموکراسی از هم جدا شوند. دراین جا شما درست می گویید .. اما سرووضع من به من تعلق دارد. این از جملهء حقوق و آزادی های انسانی است که چه بپوشد وچگونه خودرا آرایش کند. بنابراین، حالا که نظام شما دین گریزی را اشاعه می دهد ومحتسب را به چوب می بندد، پس چرا هرچه که دلم می خواهد، نپوشم وهرکاری که میل دارم انجام ندهم ؟

 

 - میترا جان، خواهش می کنم بعدازاین من را رییس صاحب نگویید. فقط افضل بگویید. این طوری خودمانی ترو صمیمی تر است. دیگر این که شما درکجا خوانده ویا شندیده اید که حزب ما دین را افیون توده ها گفته وپنداشته باشد. آیا شما آن سند حزبی را برای من نام گرفته می توانید ؟ میترای عزیز بنابر کدام دلیل می گویید که ما دین گریزی را اشاعه می بخشیم؟ آیا سندی در زمینه ارائه کرده می توانید؟ مگرما دروازهء مسجد ها را بسته کرده ایم یا ملا ها را به دارآویخته ایم ؟ اما سوال من چیز دیگری بود.. منظورم این بود که اگر یک حکومت دینی مطابق به میل شما به وجود آید آیا ارزش های دموکراسی پامال نمی گردند؟


- چرا نی ؟ درآن صورت دولت وحکومت ایدیولوژی زده می شوند. مثل دولت وحکومت شما.. هردولت ایدیولوژیک چه بخواهد وچه نخواهد، استبدادی وتوتالیتاراست. زیرا که به عقاید دگر اندیشان وقعی نمی گذارد. من با این گفته های شریعتی که : " دینی که به درد قبل از مردن نخورد، به درد بعد از مردن نیز نخواهد خورد" مخالفم. ما باید از دین فهم عالمانه داشته باشیم نه عامیانه . ما باید از دین بپرسیم که برای رفع کدام حاجات ودرمان کدام درد های مان آمده است. به همین خاطرازدین نباید ایدیولوژی دنیوی ساخت. من دین را برای سعادت اخروی می خواهم نه برای سعادت دنیوی. برای سعادت دنیوی باید انسان ها خود شان تلاش کنند. این وظیفهء دین نیست . ..

     

   - به به ، چه خوب سخن می زنید.. آیا برای من خواهید گفت که این گونه سخن گفتن وتحلیل کردن مسایل را درکجا آموخته اید؟ ودیگر این که باید به شمابگویم که درک من نیز دراین گونه مسایل مانند درک شماست. یعنی من هم می گویم که اگر کسی دنیا می خواهد، علوم دنیوی را بخواند، اگر فلسفه می خواهد یا اقتصاد و یا حقوق وسیاست ، بهتر است به سراغ این علوم برود. از دین فقط دین را بخواهد. برای تزکیهء نفس ، برای آرامش روح ، برای نزدیک شدن به خداوند، قرآن وتفسیر و الهیات وفقه و شرعیات ومسجد وسجاده است ،  مگر نیست ؟ درست نمی گویم ؟

 

 - بلی درست است. دین فروشگاه یا سوپر مارکیتی نیست که همه چیز ها را درآن بفروشند. ..ولی آیا من به شما نگفته بودم که دردانشگاه تهران تحصیل کرده ام ؟

 

  - نی ، نگفته بودید، درکدام رشته ؟

 

   - ادبیات . راستی  به آن پرسش تان باید دقیق تر، پاسخ دهم که پرسیده بودید، چطوربا این سرووضع واین آرایش از خانه بیرون می شوم ، درمهمانی ها اشتراک می کنم، با مردان می رقصم ومشروب می نوشم. اما مگر شما همان بیت معروف حافظ شیرین کلام را نشنیده اید که فرموده بود :

 

من همان دم که وضو ساختم از چشمهء عشق

چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هـــــست

 

 بلی آقای افضل ، اصول دین را چرا ازمن می پرسید، یک زن بدکاره هم خدا دارد.. یادت می آید قصهء زن روسپیی که مردم اورا سنگسار می کردند و عیسای نبی که از آن جا می گذشت به آن ها چه گفته بود؟ .. اما حالا دستم را رها کن. بگذار بروم ، ناوقت شده است...

 

  میترا رفته بود؛ ولی به افضل فهمانده بود که هرگاه ازچشمهء عشق وضو گرفته باشد، پس چه حاجتی به این اما واگر وگواه وشاهد ودلیل وبهانه ...

 

***

 

 باشی افضل ازروزی که تدابیر امنیتی آن جلسه را می گرفت، میترا را ندیده بود. دوبارفرصتی پیش آمده بود که به او تلفون کند. بار اول خانه نبود . مادرش گفته بود رفته است به مهمانی. اما نگفته بود به مهمانی چه کسی ودرکجا ؟ افضل، هرقدراصرار کرده بود، پیرزن لب تر نکرده بود وبه همین سبب ، خشمگین شده وحسادت دیوانه اش ساخته بود، زیرا درپشت این ماجرا موجودیت یک رقیب را حس کرده بود، رقیبی که حتماً نیرومند تروجوانتر و با امکانات بیشتر ازوی بود... به همین سبب برای بار اول بود که دلش خواسته بود تا آزاد می بود ومی توانست مانند ناصر و داوود ودیگر رفقایش بدون سایهء سرآدم دیگری زنده گی کند وهروقت هرچه دلش خواست انجام دهد که درآن صورت می بایست  آرزوی پیشرفت وپیمودن پله های ترقی ورسیدن به مقام های بالاتر را برای همیشه فراموش می کرد.اما اگر مقام وپول وموقف می داشت، مانند میترا وحتا بهتراز وی برایش میسر نمی گردید؟

 

   پاسخ این سوال ازمدت ها پیش درذهنش وجود داشت : اول، تکیه زدن به مقام های بلند وزارت و رسیدن به قدرت وپولدارشدن وبعد پرداختن به مسایل احساسی وعاطفی .. وانگهی پندارهای انقلابی باشی افضل نیز از مدت ها پیش پژمرده شده بودند. اودیگربه مرحله یی رسیده بود که به خطرافگندن زنده گی پرتجملش را در یک هوا وفضای شاهانه را احمقانه می پنداشت ؛ زیرا وی پی برده بود که ساختن یک جامعهء بدون طبقه درکشوری همچون افغانستان فقط شعار است. او فکر می کرد که کمونیزم وسوسیالیزم درلفافی از زیبایی خود ها را پوشانیده اند واین ناصر وداوود ودیگرهمرزمانش، زشتی های آن را نمی بینند واز ماجرا ها وحوادثی که درپشت پرده جریان دارد، بی خبر اند. فکر می کرد آنان ساده اند وشیفتهء شعارهای زیبای انقلابی ....

 

  باشی افضل که نمی خواست مشاورش ایرادی براو بگیرد که وظیفه را گذاشته وخانه رفته است، آن شب دندان روی جگر گذاشت واز دفترش بیرون نرفت. صبح که شد وتلفون کرد، میترا خودش گوشی را گرفت و گفت : " ..رفته بودم خانهء ناصر جان، سالگرهء همایون بود. . همایون دو ساله شده .. چی گفتی ؟ چرا به تو نگفته بودم ؟ .. تو چه کس من هستی که از نزدت اجازه می گرفتم ؟ من عادت اجازه گرفتن از کسی را ندارم ، اگر نمی فهمیدی، حالا بفهم. گفتی خوش گذشت .. چرا نی ؟ ناصر جان بسیار مهربانی کرد، بلی مهمان زیاد داشتند، نوشیدیم ورقصیدیم .. تو چرا نیامده بودی ؟ ... کار داشتی ؟ این کار سبیل مانده ات چه وقت خلاص می شود ؟ "  

 

 همان روز وعده کرده بودند که درنزدیک فابریکهء بوت آهو یکدیگر را ببینند. آن وعده گاه را به خاطر آن انتخاب کرده بودند که از محل کار میترا بسیار دورنبود و چون نسبت به مرکز شهر بیروبار کمتری داشت، برای باشی افضل نیز درد سرکمتری داشت. جایی که می رفتند ، خانهء قشنگی بود درشش درک ، از شخصی که سرفراز خان نام داشت و یکی از فرماندهان تسلیم شده به دولت بود. این شخص صدها میل کلاشینکوف دولت را به بهانهء ساختن قطعهء ملیشه ، تسلیم شده وبعد گریخته وغیبش زده بود وخانهء مجلل و مجهز وی با فرش وظرف ازطرف دولت ظبط شده وکلیدش به نزد باشی افضل رییس ادارهء ... بود.

 

     ازحویلی سبز وخرم که گذشتند وبه دهلیز که رسیدند ، میترا بالاپوش نازک بهاری اش را از تن بیرون کرد وبه افضل سپرد. مدتی به آیینهء قد نمای بلورینی که در دهلیز بود، به قد وبالایش نگریست ، دستی به موهایش کشید ، طرهء موی کنار پیشانیش را پس وپیش کرد وبه دلخواهش که قرار گرفت ، لبخند ملیحی برگوشهء لبانش نقش بست وبه طرف سالن بزرگ آن خانه به راه افتاد. میترا درآن روز پیراهن آبی رنگ ابریشمینی پوشیده بود. پیراهنش بسیار تنگ وچسپان وکوتاه بود. قالب تنش بود ، بی آستین ویخن بازبود، آنقدر یخنش باز بود که سینه های گردش را به طورکامل نمی پوشانید. پیراهن برشانه هایش با دوتا فیتهء نازک آویخته بود وتنها قسمتی ازوجودش را می پوشانید، نه چهار اندام زنی را که چهارتکبیرزده بود، یکسره بر هرچه که هست ...

 

 میترا که به آن سالون با شکوه داخل شد، به چهارطرفش نگریسته وپس از تحسین آنهمه تجمل وزیبایی بالای مبل راحتی نشست، ساق های زیبایش را بالای یکدیگر گذاشته ومنتظرآن شد که افضل برایش ویسکی بریزد. جام بلورین را که گرفت ، جرعهء کوچکی نوشید. معلوم بود که مشروب هنوز سرد نشده است، یخ های جامش را به هم زد واندکی صبر کرد .. سپس جرعهء دیگری نوشید وباردیگرهمان لبخند ظریف رضائیت آمیز بر گوشهء لبانش نقش بست. البته این اولین باری نبود که با باشی افضل تنها ودور ازچشم اغیار ملاقات می کرد و می دانست چگونه اورا که خجالتی وکمرو است و از راز ورمز عشق ورزیدن چیزی نمی داند، تا لب جوی ببرد وتشنه پس بیاورد. به همین سبب با راحتی خیال نشسته بود وهیچ گونه تشویش واضطرابی درسیمایش خوانده نمی شد. بنابراین با تأنی وآرامی  جرعه جرعه ویسکی می نوشید وبا آهنگ مست وشادی که از دستگاه پخش موزیک برمی خواست، پیکر هوس برانگیزش را شورمی داد وزیرلب با خوانندهء آهنگ همراهی می کرد.

 

  باشی افضل هم  ، شادمان بود. زیرا که معشوقه اش را شادمان می دید. به چشمان میترا که می نگریست وخیال وآرزو را درعمق چشمانش مشاهده می کرد، به این باور نزدیک می شد که امروز اگر هیچ نشود، دست کم میترا ازاحساسش نسبت به وی پرده برخواهد داشت . حتماً اعتراف خواهد کرد، چیزی خواهد گفت و بوسه یی خواهد داد. باشی افضل برای میترا تحفهء زیبا و گران قیمتی خریده بود: یک گردن آویز مروارید. تمام معاش بخششی اش را مصرف کرده بود. گردن آویز را که به گردن زیبا وسپیدش می بست ، بهانه یی می یافت برای بوسیدن لبهای این روسپی خوددار وهوشمند؛ اما می ترسید که ناشیانه عمل کند و وی را برنجاند. از سوی دیگر باشی افضل خدا خدا می گفت که  میترابار دیگرصحبت های دین وسیاست وفلسفه وادبیات را شروع نکند . زیرا وی که مشروب می خورد زبانش باز می شد وچنان حرف می زد، انگار که باشی افضل شاگردش باشد وبرایش درس بدهد. ..

 

  کست احمد ظاهر که خلاص شد ، میترا پرسید: " درخانهء شما موزیک وآهنگ های ایرانی پیدا می شود، مثلاً از گوگوش یا ازلیلا فروهر یا از مهستی ؟" وافضل که نمی دانست درآن خانه چنین کست هایی هست یانه ، گفت :

 

  - به گمانم در این جا نیست ؛ اما درخانه دارم..

 - پس این جا کجاست ؟ مرا در خانهء کی آورده ای ؟

 - این جا مهمان خانه است. خانهء من در مکروریان است.

- پس زن واولاد هم داری؟

- بلی دارم ، مگر به تو نگفته بودند؟

 

 - نی ، من هیچ خبر نداشتم . حالا که زن واولاد داری ، پس مرا چی می کنی؟ آیا خیال کرده ای که من یک زن هرجایی هستم؟ آیا فکر کرده ای که به خاطر یک مشت پول تسلیم تو می شوم؟ یا خیال کرده ای که مریم مجدلیه هستم وبه تو احتیاج که دستم را بگیری وشفایم بدهی ؟

 

  پرسش های میترا همانند بهمنی که از کوه سرازیر شود، یکی پی دیگری برسر باشی افضل می ریخت. رنگ ورویش پریده بود ونمی دانست چه جوابی بدهد؟ اگرچه شکی نداشت که میترا چندان هم زن پاکدامنی نیست ؛ ولی حاضر هم نبود که با گفتن حرف های تند وناسنجیده یی چنین لعبتی را ازدست بدهد. اگر شهامت می داشت به او می گفت که اطلاعات دقیق در موردش دارد ومی داند که کیست وهنرش درچیست وشاید با یکی دو تهدید مجبورش می ساخت که برایش تسلیم شود؛ اما او که دل ودین را باخته بود، چنین جرأتی درخود نیافته بود. بنابراین پس ازآن که جام ویسکی اش را لاجرعه سرکشید وبا پشت دست لب هایش را پاک نمود ، گفت :

 

 - بلی زن واولاد دارم؛ اما از تو هم خوشم می آید..

 - یعنی می خواهی بگویی که معشوقه ات باشم ؟ یا می خواهی که با من ازدواج کنی ؟

 - می خواهم ازمن باشی ، تنها از من ...

 - بسیار خوب؛ اما قیمت من کم نیست .. کمرت را می شکند، من زن بسیار پرتوقعی هستم...

 - قیمتت چنداست ؟ یادت باشد که من نیز آدم حسابگرو حسودی هستم. بدون اجازهء من ازخانه بیرون شدن وبه مهمانی رفتن....

  - دربارهء این جزئیات بعداً گپ می زنیم. حالا بگو که دردستت چیست ؟ گردن بند مروارید؟ اما من گردن بند الماس را دوست دارم ...خیراست حالا که خریده ای ، رد نمی کنم.. پس چرا نشسته ای وآن را درگردنم نمی آویزی؟ولی این هم یادت باشد که من نمی خواهم دیگر دراین مهمان خانه بیایم. باید برایم یک خانه یا اپارتمان بخری با فرش وظرف . ..هروقت که خریدی من از تو خواهم شد وبدون اجازه ات یک قدم هم ازلخک دروازه بیرون نخواهم رفت ...

 

  باشی افضل ، گردن بند را با آزرده گی مشهودی به گردن سپید میترا آویخت وجرأت فراوانی به خود داد تا اورا درآغوش بگیرد و لبانش را ببوسد.. . اما هنوز از شهد لبانش سیراب نشده بود که میترا با ملایمت وی را عقب زد وگفت :

 

  - تشکر از تحفه ات. آزرده نشو، مزاح کردم. گردن بند بسیار مقبول است. اجازه بده تا خانه بروم. حالا هشت شب است. .. ناوقت شده است، دفعه دیگر باز گپ می زنیم. دفعهء دیگر در اپارتمان ویادرخانه یی که برایم خواهی خرید...

 

  درهمین وقت تلفون هم زنگ زده بود. صادق یاورش بود که با هیجان برایش گزارش می داد:

 

 - اشراربه شفاخانهء علی آباد حمله کرده اند. چند نفررا کشته اند، وضع خوب نیست ، چه هدایت می دهید ؟

- فوراً حوزهء امنیتی پولیس وگارنیزیون کابل را خبر کن. عکاس ونمایندهء کریمنال تخنیک را نیز روان کن. بگو که محل را کاملاً محاصره کنند. من همین حالا خودرا می رسانم. فهمیدی ؟

- بلی فهمیدم، اجراآت می کنم.

- وزیرصاحب خبر دارد، سرمشاور خبر شده ؟

- نخیر من به کسی خبر نداده ام. راپور همین دقیقه رسید...

 

 طالع میترا بود ورنه اگر این حادثه پیش نمی آمد، باشی افضل قصد نداشت که او را همین طوری رها کند.. اما وظیفه وظیفه بود . وانگهی وزیرآدم سخت گیری بود وهیچ گونه اهمالی را در وظیفه نمی بخشید. سرمشاورهم کسی نبود که هر آدم بی سروپایی را به مقام ریاست برساند. حالا که میترا خود خیال رفتن داشت، باید کمی اما واگر وشرط وبهانه می تراشید، تا از نزدش برای یک وقت وفرصت مناسب دیگر وعده بگیرد وبه کام دل برسد. دربارهء خريداری خانه ویا اپارتمان برای میترا وسبک وسنگین کردن این مسأله وقت کافی ضرورت بود وحالا باید خویشتن را هرچه زودتر به محل حادثه می رسانید. واولین کسی می بود که گزارش دقیق از وضع را به گوش وزیر می رسانید.

 

  میترا را که به منزلش رسانید ولبش را بار دیگر بوسید، احساس کرد که گلویش می سوزد. خمار، خمار بود. هم خمار شراب وهم خمار زن زیبا رویی که با دشواری لب هایش را بوسیده بود. درآن لحظه راه بندان هم بود .  قطار طولانیی از تانک ها وزرهپوش های ارتش چهل شوروی ها می گذشت وبه طرف دارالامان کابل در حرکت بود. یادش آمد که راننده اش برای  روز مبادا و شکستن خمار ، همیشه درتول بکس موتر، چیزی برای نوشیدن می گذاشت. ... از بوتلی که تا نیمه از ویسکی پر بود، چند جرعه یی نوشید، وبا شگفتی پی برد که آدم خوشبختی است،زن عفیفی دارد وخا نواده وخانه ومعشوقه زیبا و آیندهء درخشان ! آری اگر زنده گی همین طور پیش می رفت وباد شرطه می وزید ، خدا می دانست که بت عیار انقلاب چه رنگ ها وجلوه های دلپذیر دیگری برایش ارمغان نمی داد؛ از معینیت گرفته تا وزارت .../


June 16th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب